سلام سرزمین مقدس . سلام واژه بی پیرایه . درود بر تو ای مانا ترین جاری تاریخ شیعه .
خاک مطهر عشق، چشمه نامیرای شرف ، سرآغاز زلال ولایت، ای ابدیت یافته در شرقی ترین جغرافیای انسان ،
و ای آقای من ، امیر همه چشمهای خسته و دلهای شکسته ، موسیقی معنویت انسان ،
بالا بلندی که هیچکس قله عبودیت تو را فتح نخواهد کرد . مرد برتر تمام قرون و اعصار.
ای از ازل تا ابد ،ریشه دار ترین نخل صبوری ،ای شاهد شهید مرثیه نخوانده بر نازنینترین بانوی جهان .
پرچم ولایت مفتخر به علمداری توست .
و تشیع همیشه مرهون مروت بی بدیلت .
اینک ای ابرهای متراکم ببارید . درختان در هم فرو رفته به گردش در آیید . آوازهای سرخ در گلومانده ،شن های سر فرو برده در تشنه ترین خاک ها بنوازید.
همنوایی جاودانه ماه و خورشید دیدنیست . تلاطم یکدست قلبها و حزن شادی برانگیز چشمها مثال زدنیست .
امینی که امانتِ بر دوش نگرفته کوهها را بی دریغ بر شانه های سترو بازوان آهنین خود تحمل کرده بود اینک این موهبت بزرگ و رسالت شیرین را به علی می سپارد. به مردی که یکه تاز عرصه خیبر مردی که پاک و سرافراز و مطهر . مردی ستون خانه زهرا سلام الله علیها ،تفسیر عارفانه زهرا سلام الله علیها . اینک قرن ها از بارش خورشید علی و عطر توحیدی خدا می گذرد . اینک قرن ها از سپیدی عیدی می گذرد که تیرگی منکران را بر می آشوبد و ظلمات سینه ها را درهم می شکند و پرچم سرخ ولایت را به اهتزاز در می آورد و اینک سلام بر تو ای مرد همیشه مرد.
سلام بر تو ای مرد پیروز همیشه تاریخ .
و درود بر تو ای پدر لحظه های سرخ حقانیت شیعه .
سفارش حضرت به امام حسن علیه السلام
سفارش حضرت علی(علیهالسلام) به امام حسن(علیهالسلام) که آن را هنگام بازگشت از صفین، در مقابل حاضرین نوشته است.
از پدرى که: در آستانه فناست و چیرگى زمان را پذیراست، زندگى را پشت سر نهاده، به گردش روزگار گردن داده، نکوهنده این جهان است. و آرمنده سراى مردگان، و فردا کوچنده از آن.
به فرزندى که: آرزومند چیزى است که به دست نیاید، رونده راهى است که به جهان نیستى درآید . فرزندى که بیماریها را نشانه است و در گرو گذشت زمانه. تیر مصیبتها بدو پران است، و خود دنیا را بنده گوش به فرمان. سوداگر فریب است و فنا را وامدار، و بندى مردن و هم سوگند اندوههاى [جانآزار] و غمها را همنشین است و آسیبها را نشان، و به خاک افکنده شهوتهاست و جانشین مردگان.
اما بعد، آنچه آشکار از پشت کردن دنیا بر خود دیدم، و از سرکشى روزگار و روى آوردن آخرت بر خویش سنجیدم، مرا از یاد جز خویش باز مىدارد، و به نگریستنم بدانچه پشت سر دارم نمىگذارد جز که من، هر چند مردمان را غمخوارم بیشتر غم خود دارم.
این غمخوارى راى مرا بازگردانید، و از پیروى خواهش نفسم بپیچانید. و حقیقت کار را برایم آشکار نمود، و مرا به کارى راست واداشت که بازیچهاى در آن نبود، و با حقیقت [روبرو ساخت] که دروغى آن را نیالود. و تو را دیدم که پارهاى از منى، بلکه دانستم که مرا همه جان و تنى. چنانکه اگر آسیبى به تو رسد به من رسیده، و اگر مرگ به سر وقتت آید، رشته زندگى مرا بریده. پس کار تو را چون کار خود شمردم، و این اندرزها را به تو راندم تا تو را پشتیبانى بود. خواه من زنده مانم و تو را در کنار، یا مرده و جایگزین دار القرار.
صبا ز سستی عهدم سحر شکایت کرد
به تیغ ابروی جانانه ام حوالت کرد
حدیث راه درازم سروش کوته کرد
ز داغ دوزخ و باغ جنان حکایت کرد
چو دید خوف نهانم فزونتر از بیش است
به بسط سینه تنگم دمی بشارت کرد
فدای آنکه به غیرت میان همت بست
بپای صبر و یقین با خدا تجارت کرد
سرم بپای غلام سر سرافرازی
که رفت بر نی و با ظلم ترک بیعت کرد
غلام همت ماهی که جان دو دستی پیش
بکف گرفت و ز ارکان دین حمایت کرد
خوش آن کسی چو نوری زمان عمرش را
فدای راحت و آسایش رعیت کرد
گرفت مزد تولّای خویش از مولا
هر آنکه خدمت بی قید بر ولایت کرد
برای پیکرم جان آفریدند
ز صاحبخانه مهمان آفریدند
به حکم کن ز صورت ساز اول
ز خاکم شکل انسان آفریدند
برای کشتی دل در یم جان
به موج عشق طوفان آفریدند
به هستی از عدم جان و روانم
به نام جان جانان آفریدند
ملایک هم ندانستند رازش
مرا از دیده پنهان آفریدند
مرا از جهل و دانش ، کفر و ایمان
نه آباد و نه ویران آفریدند
به ساحل تا رسم با موج بسیار
اسیر باد و طوفان آفریدند
خلوت گزین سر به گریبان نشسته ام
چون چشم بازآینه حیران نشسته ام
دیوانه ام ز عشق و گریزانم از خرد
در بند زلف یار پریشان نشسته ام
چون ذره ای ز روزن تاریک خانه ای
مجذوب آفتاب درخشان نشسته ام
همچون کویر خشک بیابان ز تشنگی
در انتظار مقدم باران نشسته ام
با دردهای کهنه دل ساختم ولی
امید وار مرهم و درمان نشسته ام
از دیدن هلال محرم دلم گرفت
امشب به سوگ شاه شهیدان نشسته ام
تا صبح وصل بردمد از آشیانه ام
بر انقضای ماتم هجران نشسته ام
از واعظان شهر ندیدم به غیر رنج
بار دگر به مجلس رندان نشسته ام
مسجد به شیخ و درس به ملا سپرده ام
دست طلب به دامن قرآن نشسته ام
از هرچه غیر دوست بود دل بریده ام
در آرزوی الفت جانان نشسته ام
از دوست یک اشاره و از من فدای جان
با جان خویش در پی فرمان نشسته ام
قالوا بلی مخوان که دل از دست داده ام
(نوری)بیا که بر سر پیمان نشسته ام
چندی است که بی رویت ای یار پریشانم
با این همه آزادی زندانی هجرانم
گر از ره بیت دل یک حلقه زنی بر در
در پیش قدمهایت جان چیست که بفشانم
در هر نفسی بی تو کز سینه برآوردم
از یک دم آن جانا صد بار پشیمانم
گل نیست در آغوشم با آنکه منم بلبل
خون است که می ریزد از دیده به دامانم
از اهرمن حاسد شد خسته تن و جانم
باز آی و مدد بنما با مهر سلیمانم
چون دانه بی آفت بر خاک نهادم سر
شاید که برون آری سر سبز ز بستانم
من هیمه نیم کآتش سوزد تن و جانم را
من شاخ تر و سبزم وز باغ و گلستانم
چندی است که بی رویت ای دلبر جانانم
می سوزم و می سازم در آتش هجرانم
مدهوش تو بودم من بردند زمن دزدان
هم سیم و زرم یکجا و هم کیسه و انبانم
مژده یاران که یار می آید
عاشقان را نگار می آید
آنکه دل شد خزان هجرانش
باز با نوبهار می آید
آنکه در مقدمش هزاران بار
سربداران بکار می آید
تا زند گردن ستمکاران
در کفش ذوالفقار می آید
آن امامی که می کشد عالم
بهر او انتظار می آید
ساقی حق ز چشمه توحید
ساغرش در کنار می آید
آن که از دیده و دل عالم
پاک سازد غبار می آید
ناله جغد و بوم خواهد رفت
باز بانگ هزار می آید
آن که صف می کشد به فرمانش
لشکری بیشمار می آید
نوریا آنکه نور رخسارش
می رهاند زنار می آید
دل در هوای دیدن دلدار می رود
جان می رود چو آن بت عیار می رود
دل می برد زما وز منصور جان و سر
آن سر که عاشقانه سردار می رود
صبری که ذره ذره من آوردمش به کف
با رفتن نگار به یکبار می رود
بلبل زشوق گل بکشد جور خار وخس
از هجر گل به دیده ما خار می رود
آن خون دل که با غمش آمیختم بهم
چون سیل از دو دیده خونبار می رود
بیا به بتکده و یادی از جوانی کن
کتاب عشق صنم را دوباره خوانی کن
گذشته رفت و نداری خبر چو از فردا
نگر مجال و دمی با زمان تبانی کن
چو گشته نه فلک از عشق یار پا برجا
به را ه عشق دلا آنچه می توانی کن
مجوی راحت خاطر دراین خراب آباد
هوای امنیت و عیش آن جهانی کن
بیا به میکده می نوش تا شوی هوشیار
نظر به عالم از آن جام ارغوانی کن
چو قهر داور یکتا به مردم آزاری است
به خلق مهر خدا جوی و مهربانی کن
حدیث منزل جانان صبا چو خوش گوید
هزار مرتبه تکرار آن نشانی کن
کمیت عقل چو لنگ است وصل جانان را
براق عشق بجو سیر آسمانی کن
بقای قطره به دریا فناشدن باشد
فنای خویش طلب عیش جاودانی کن
سخن ز عشق به نادان مگو دمی (نوری)
بنوش باده ز عشق و صفا نهانی کن
من آن نی ام که بریدندم از نیستانی
من آن گلم که جدا گشتم از گلستانی
به درس عشق چو آدم شد از ازل تجدید
شدند آدمیان کودک دبستانی
چو دانه تن به امانت بخاک خواهم داد
که روح سبز برون آردم ز بستانی
حریف نفس جفا پیشه غیر تقوی
بزور غره مشو گر که سام دستانی
چو گشت شاهد گلچهره مطرب و ساقی
خوش است جام پیاپی ز یار بستانی
شراب تلخ کلام تو می کند شیرین
به صبر نوشی اگر چهل شب زمستانی
مراد جمع خلایق یکی بود
گر از قبیله ی زهاد یا که مستانی
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
رتبه برتر مقالات همایش دیدگاههای علوم قرآن آیت الله فاضل لنکرانی
درخواست های شب قدر
چرا شب قدر را احیا می گیریم ؟
نامگذاری شب قدر
فضیلت شب قدر
پیشینه تاریخی شب قدر
از حسین آموختیم
غم مخور
میانمار کجاست چرا قتل عام می شوند ؟
جهاد کبیر
اتمام نعمت
بیانات مقام معظم رهبری درباره حماسه 9 دی سال 88
سیزده آبان روز تسخیر لانه جاسوسی آمریکا
غدیریه
[همه عناوین(140)][عناوین آرشیوشده]