عقل را غیر عشق حاصل نیست
آنکه دیوانه نیست عاقل نیسترو بکش نفس را که تا عاشق
نفس سرکش نکشته واصل نیست
فیض دلدار دائما جاری است
بی نصیب آن دلی که قابل نیست
دل اگر جای عرش رحمان شد
آیینه ی حق نماست از گِل نیست
شرف آدمی به همت اوست
ثروت و مکنت و قبایل نیست
عشق ورزی بود فداکاری
در طریق طیِ منازل نیست
(نوریا) در طریق دانش کوش
چون که مینو مکان جاهل نیست
عشق کانون و ما چو پرگاریم
دور حق هر که گشت باطل نیست
دوش در کوچ سحر باد صبا باز آمد
با طرب رقص کنان از سفر ناز آمد
خون شبنم به سر لاله بجوش آمده بود
موج سبز چمن و باغ به پرواز آمد
بلبل از شوق گل سرخ به شوق آمد وگفت
مژده یاران که مرا دلبر طناز آمد
مرغ تکبیر از این مژده مناجات کنان
پر و بالی زد و از شوق به آواز آمد
نور بنمود رخ از گنبد معشوقه ناز
دل غمگین مرا مونس و دمساز آمد
جان گرفت از دم آن صبح دل پژمرده
چون مسیحا نفسی با دم اعجاز آمد
(نوریا)باد صبا پیک دعای تو بود
یادم از ورد شب خواجه شیراز آمد
تا ز معشوقه و می نام و نشان خواهد بود
شور و سر مستی ما ورد زبان خواهد بود
بنده را شرط اگر همت خدمت باشد
خواجه را لطف گرانمایه عیان خواهد بود
جهد کردم که کنم حلقه مهرش در گوش
چاکر درگه او شاه جهان خواهد بود
عشق ورزی کن و می نوش و غزلخوانی کن
که در این راه دل پیر جوان خواهد بود
در ره عشق که تسویف حرام است ای دل
گر بفردا فکنی کار زیان خواهد بود
خال لب جو به جوانی که گر قامت تیر
به خطا رفت تهی قوس کمان خواهد بود
نوری ار فیض رخ دوست مدد بنماید
سخن دلکش تو نغز و روان خواهد بود
آنچه با دلخستگان هجران جانان می کند
باد ایام خزان با باغ و بستان می کند
در خزان دور از چمن ایدل چو سرو آزاده باش
تیر محنت کی اثر بر راد مردان می کند
ناله عشاق راضی می کند معشوق را
چهره گل را نوای مرغ ، خندان می کند
از کمان کج نیاید بر هدف تیر مراد
وعظ بی تقوا اثر کی بر دل و جان می کند
از شتاب عمر و تعقیب اجل غافل مباش
دزد در پی کاروانها را شتابان می کند
با قناعت راحت جانها فراهم می شود
حرص و آز زندگی دل را پریشان می کند
(نوریا) از حیله بدکیش دون ایمن مباش
گرچه روز داوری بر نیزه قرآن می کند
منظر دیده من جز رخ زیبای تو نیست
دل حیرت زده ام جز به تماشای تو نیست
شسته ام بهر تودل را زگنه با نم اشک
دل چو آلوده شود منزل و مأوای تو نیست
چون تو لیلای منی در پس این وادی عشق
هیچ فردوس به زیبایی صحرای تو نیست
گر قبایی بود از عز و جلال و جبروت
آن قبا دوخته جز بر قدو بالای تو نیست
ای همه عالمیان آینه گردان رخت
بی نصیب آنکه دمی محو تماشای تو نیست
با غم عشق تو دوزخ بودم باغ بهشت
که جنان جز اثر مهر دلارای تو نیست
عشق عشاق تو در بیش و کم آید به شمار
ورنه کس نیست در آفاق که شیدای تو نیست
هستی همت ما مایه مهجوری ماست
ورنه در لطف کسی پایه و همتای تو نیست
نوری ام قطره مهجور و اسیر خس و خار
گر نیابی تو مرا ره بدریای تو نیست
غزلی به استقبال از غزل حافظ شیرازی
بگذرد درد و غم شبهای هجران غم مخور
میرسد ایام وصل جان جانان غم مخور
ناله ات ای مرغ در هجران گل بیهوده نیست
با نوایت می کند گل چهره خندان غم مخور
با خدا باشی اگر ای ناخدای بحر عشق
می شوی آسوده از غوغای طوفان غم مخور
در پس این بادیه چون منزل لیلا بود
قیس را گو از ملال این بیابان غم مخور
رو بصبح مقصد روشن اگر داری سفر
نیمه شب از درد و رنج دشت حرمان غم مخور
گر بخاک افتاده ای چون دانه در فصل بهار
سر برون آری به سرسبزی زبستان غم مخور
گر به اقرار و یقین در کار دین کوشیده ای
در تو پیدا می شود آثار ایمان غم مخور
نحن نزلنا و انی تارک دانی اگر
می شوی پاینده با معصوم و قرآن غم مخور
خونبهای عاشقان بر ذمه معشوقه است
عاشقا از خنجر و شمشیر و پیکان غم مخور
(نوریا) از پرتو نور جمال کبریا
می شود آتش تو را همچون گلستان غم مخور
دیده و دل چون به خط و خال او در حیرت است
جمله کامل می شود با نقطه پایان غم مخور
نیست در قاموس جان من بغیر از دوست کس
در دلم نقشی ز روی ماه جانان است وبس
من که خورشید خیالم تا ملک پر می کشید
در ضمیرم مانده زان خورشید تنها یک قبس
من که با صد کاروان منزل به منزل گشته ام
گوش می دارم که شاید بشنوم بانگ جرس
بسکه دارم از فراقش شعله ها در سینه ام
ترسم آخرگیرد از دود جگر راه نفس
نیمه شبها گر سوی میخانه ره پیدا کنم
می زند راه مرا گه دزد ، گاهی هم عسس
رستم آن باشد که سالم بگذرد از خوان نفس
ترسم او هم باز ماند روز هیجایش فرس
(نوریا) با نور رحمانی رها از نفس شو
رحمت او گر نباشد باز مانی در قفس
قطره ای افتاده بر خاکم که سیلم آرزوست
ابر رحمت گر نبارد گم شوم در خار وخس
بلبلان خونیین پرند و گل زماتم پرپر است
پیر مرغان در سلام قدر خونین پیکر است
بسکه خون دل خورد بلبل زداغ روی گل
دامنش خونین به رنگ لاله های احمر است
عاشقان را خون دل چون شیر مادر شد حلال
طفل را شیرین تر از هرچیز شیر مادر است
آنکه عاشق شد علاج سینه سوزان او
در سحرگاه بلند عشق چشمان تر است
قامت مرغ سحر سر تا به پا گلرنگ شد
شاخه گل را همیشه غنچه بر فرق سر است
هجربلبل بی سبب از شاخه گلبن خطاست
آشیان بلبل شوریده بر گل بهتر است
نوریا دراین شب قدر و نوای بلبلان
شکوه بر گل از غم هجران بلبل خوشتر است
آن یار دلنواز که نازش کشیدنی است
قد نیاز دربر نازش خمیدنی است
دوزخ نشان کیفیت حسن جنت است
با درد زخم گل از شاخه چیدنی است
آن بی خبر که سرزنش عشق ما کند
انگشت او به تیغ ملامت بریدنی است
بر جاه و مال خویش مناز ای غریب یار
با جان آشناست که انسش خریدنی است
شاقی چو شاهد است بشارت به عاشقان
کاین جمع بر دوام و تفرق پریدنی است
ما را چو شاهدیست که معشوق یوسف است
صد پیرهن فراق به وصلش دریدنی است
معشوق خونبهای قتیلش چو می شود
عاشق به خاک عشق بخونش طپیدنی است
نوری علاج هجر ثنا و صبوری است
این پند شاهد است که از جان شنیدنی است
از ازل دل بود و عشق آتشین برهان ما
زین سبب عقل ملک شد دست بر دامان ما
دل چو صافی شد عیان گردد دراو نادیدنی
می شود جام جم و آیینه هم حیران ما
ما که نام خویش را درخاکساری یافتیم
از تواضع نام یابد دفتر و دیوان ما
بر سر نان جوین کی پر زند مسکین مگس
چرب و شیرین ره نیابد بر بن دندان ما
ما خزان را با دو چشم نوبهاری بنگریم
تا نیابد راه پیری بر دل و بر جان ما
سردی دی را به داغ آه شهریور کنیم
کی زمستان بگذرد بر جسم تابستان ما
نوری آن عهد ازل را گر بیاد آری مدام
کی تواند بگسلد اهریمنی پیمان ما
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
رتبه برتر مقالات همایش دیدگاههای علوم قرآن آیت الله فاضل لنکرانی
درخواست های شب قدر
چرا شب قدر را احیا می گیریم ؟
نامگذاری شب قدر
فضیلت شب قدر
پیشینه تاریخی شب قدر
از حسین آموختیم
غم مخور
میانمار کجاست چرا قتل عام می شوند ؟
جهاد کبیر
اتمام نعمت
بیانات مقام معظم رهبری درباره حماسه 9 دی سال 88
سیزده آبان روز تسخیر لانه جاسوسی آمریکا
غدیریه
[همه عناوین(140)][عناوین آرشیوشده]