پيام
+
دست برافشانده ام تا از دهان شعله ها و خشم ها رهايي يابم.
از روزنه هاي شب، بر شانه هاي خاکستر شده ام، باران اجابت ببار!
من چراغي مي خواهم از جنس آفتاب؛ دستي مي خواهم به بلنداي يک قنوت مستجاب؛ پايي مي خواهم به استقامت يک کوه؛ «خلّصنا من النار يا رب».
سحر علوي
89/6/6
باد صبا
آشنايم کن به آغاز اين شب ها؛ به درک پنجره هاي ليالي قدر، به تجانس دست ها و آسمان ها.
نشسته ام براي شروعي دوباره.
نشسته ام و پرونده خاکستري ام، زانوانم را بيشتر از هميشه مي لرزاند.
من در امتداد ليالي نور نشسته ام و چشم سپرده ام به کلماتي از نور.
«بک يا اللّه ».
باد صبا
جوشني از کلمات کبير، بر تن روحم مي پوشانم و بوي تقديس فرشتگان را مي شنوم که در شب نزول، جاري است.
چه مبارک سحري بود و چه فرخنده شبي آن شب قدر که اين تازه براتم دادند
مي خواهم دوباره متولد شوم، پا بگيرم از پله هاي رفيع نيايش، قد بکشم از دست هاي بلند دعا.
برايم چراغي بياوريد از جنس ماه!
باد صبا
برايم توشه اي بياوريد از جنس کلمات استغاثه و تسبيح، مي خواهم از زمين، به آسمان پل بزنم.
مي خواهم در امتداد شب نجواها، خودم باشم و او. مي خواهم کوله باري بگشايم از برگه هاي سياه و با دستاني پر از برگه هاي سپيد برگردم.
مرا به رنگ سپيد تابان بنويسيد. مرا با قلم نور بنويسيد!