سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که با حق درآویخت ، خون خود بریخت . [نهج البلاغه]
 
جمعه 88 دی 4 , ساعت 10:2 صبح

بند دوازدهم 

ای دهر فتنه خیز چه تقصیر کرده ای!
ظالم جفا نموده تو تصویر کرده ای
شرمنده نیستی که جفا ها بر اهل بیت
دشمن روا نموده تو تقدیر کرده ای؟
در  دشت  فتنه  خیز  بلایای  کربلا
در یاری سپاه خدا دیر کرده ای
ای زاده زیاد ، خسارت نصیب تست
خوش خدمتی به زاده تزویر کرده ای
بهر رضای زاده هند جگر  خوراک
آل نبی حواله به شمشیر کرده ای
لب های خشک و تشنه نوباوه حسین
سیراب دست حرمله با تیر کرده ای
آن داغ ها کز آن دل زینب بسوختی
عالم زداغ اهل حرم پیر کرده ای 
ترسم خدا به حشرتو را چون جزا کند
بهر  عقوبت  جهان  خود  را  رضا  کند

 


شنبه 88 آذر 14 , ساعت 9:1 عصر

در دست من فتاده زجبریل شه پری
تا پر کشم به اوج ثریّا از این ثری   
گر حوض کوثرم بشود جوهر قلم

یابم زغیب مدح علی را توانگری
گر مرتضی مرا به غلامی
کند قبول
گیرند جمله پادشهانم به سروری
ای سر کردگار ، که در جمله روزگار
تنها درون کعبه ترا زاده مادری
چون خانه زاد کعبه و بیت و حرم تویی

بی شک تویی که محرم اسرار داوری
کعبه مطاف خلق و تو را گشت زادگاه
گویا تویی که معنی هر حجّ اکبری
بودی نخست مؤمن وفرمود مصطفی
بعد از نبی تو مرتضی بر خلق رهبری
ناد علی ندای خدا بر محمّد است
چون حامی نبوّت و نفس پیمبری
گردیده در نماز تو نازل چو إنّما
بعد از نبی تو مُظهِر الله اکبری

ای پایه ولایت و معیار دین حق
حق با تو شد همیشه و با حق برابری
شاگرد درس مکتب توحید تو ملک
خدمتگزار خانه ی ایمان تو پری

ای مانده در شگفت زتو لیلةالمبیت
ای عاجز از وجود تو طوفان صرصری
با آنکه هل أتی است گواهی به مهر تو
دنیا ندیده چون تو بمیدان دلاوری

در مهر و قهر چون تو کجا دیده روزگار
یار ضعیف و دشمن جان ستمگری
در روز مهر یاور ایتام عالمی

در روز قهر غالب صد فوج لشکری

مغلوب تست مرحب و عمرو بن عبدود
غالب تویی که فاتح دژهای خیبری
اوصاف دادگر زتو پیداست یا علی

بر کشتی عدالت اسلام لنگری
دست عقیل شاهد عدل امامت است
درداد تو اثر ننماید برادری
خیرالبریّه آیت حسن و کمال تست
فرموده حق که از همه مخلوق بهتری
ای شاه لو کُشِف نفزاید یقین تو

گر پرده افکند ز رُخَش چرخ چنبری
فرمود مصطفی که چو من شهر دانشم

یا مرتضی تویی که به آن شهرچون دری
گر کس به شهر دانش من یک سفر کند

بر باب آستان تو ساید یقین سری
چون تو مبیّنی به کتاب خدا دگر
بی تو کتاب نیست مگر غیر دفتری

دین بی تو ناتمام و رسالات بی ثمر
نبود خدا رضای به دین و پیمبری

اکمال دین احمد و اتمام نعمتی
پایان نگشته بی تو نبی را پیمبری
روز غدیر شادی ابلاغ إنّماست
بعد از خدا و مصطفی بر خلق مهتری
حیدر ولای غیر تو اوج ضلالت است
فرمود ذوالجلال که بر قوم سروری
در هر سجیّه ره به کمال تو بسته است
چون در خصال نیک زپندار برتری
آیینه تمام نمای جمال حق

مرآت حق نمایی و مشکوة انوری
گر حق نمی نمود تو را خلق یا علی
هرگز نبود فاطمه در فکر همسری
جز تو که را خدای حسن داد یا حسین

یا همچو زینبین تو نستوه دختری
نوری به مدح یار سزاوار گشته ای

ورنه علی کجا و تو از ذرّه کمتری

شعر از شاعر فرهیخته : حجة الإسلام و المسلمین

سرهنگ خلبان بازنشسته سید نورالدین حسینی

متخلّص به ((نوری))



پنج شنبه 88 آبان 21 , ساعت 5:33 عصر

صبا ز سستی عهدم سحر شکایت کرد
به تیغ ابروی جانانه ام حوالت کرد
حدیث راه درازم سروش کوته کرد 
ز داغ دوزخ و باغ جنان حکایت کرد
چو دید خوف نهانم فزونتر از بیش است 
به بسط سینه تنگم دمی بشارت کرد
فدای آنکه به غیرت میان همت بست  
بپای صبر و یقین با خدا تجارت کرد
سرم بپای غلام سر سرافرازی
که رفت بر نی و با ظلم ترک بیعت کرد
غلام همت ماهی که جان دو دستی پیش
بکف گرفت و ز ارکان دین حمایت کرد
خوش آن کسی چو نوری زمان عمرش را 
فدای راحت و آسایش رعیت کرد
گرفت مزد تولّای خویش از مولا
هر آنکه خدمت بی قید بر ولایت کرد


پنج شنبه 88 آبان 21 , ساعت 5:28 عصر

برای پیکرم جان آفریدند   
ز صاحبخانه مهمان آفریدند
به حکم کن ز صورت ساز اول 
ز خاکم شکل انسان آفریدند
برای کشتی دل در یم جان  
به موج عشق طوفان آفریدند
به هستی از عدم جان و روانم 
به نام جان جانان آفریدند
ملایک هم ندانستند رازش 
مرا از دیده پنهان آفریدند
مرا از جهل و دانش ، کفر و ایمان
نه آباد و نه ویران آفریدند
به ساحل تا رسم با موج بسیار
اسیر باد و طوفان آفریدند


پنج شنبه 88 آبان 21 , ساعت 5:25 عصر


خلوت گزین سر به گریبان نشسته ام
چون چشم بازآینه حیران نشسته ام
دیوانه ام ز عشق و گریزانم از خرد 
در بند زلف یار پریشان نشسته ام
چون ذره ای ز روزن تاریک خانه ای
مجذوب آفتاب درخشان نشسته ام
همچون کویر خشک بیابان ز تشنگی
در انتظار مقدم باران نشسته ام
با دردهای کهنه دل ساختم ولی
امید وار مرهم و درمان نشسته ام
از دیدن هلال محرم دلم گرفت
امشب به سوگ شاه شهیدان نشسته ام
تا صبح وصل بردمد از آشیانه ام 
بر انقضای ماتم هجران نشسته ام
از واعظان شهر ندیدم به غیر رنج
بار دگر به مجلس رندان نشسته ام
مسجد به شیخ و درس به ملا سپرده ام 
دست طلب به دامن قرآن نشسته ام
از هرچه غیر دوست بود دل بریده ام
در آرزوی الفت جانان نشسته ام
از دوست یک اشاره و از من فدای جان
با جان خویش در پی فرمان نشسته ام
قالوا بلی مخوان که دل از دست داده ام
(نوری)بیا که بر سر پیمان نشسته ام


پنج شنبه 88 آبان 21 , ساعت 5:16 عصر

چندی است که بی رویت ای یار پریشانم 
با این همه آزادی زندانی هجرانم
گر از ره بیت دل یک حلقه زنی بر در 
در پیش قدمهایت جان چیست که بفشانم
در هر نفسی بی تو کز سینه برآوردم 
از یک دم آن جانا صد بار پشیمانم
گل نیست در آغوشم با آنکه منم بلبل 
خون است که می ریزد از دیده به دامانم
از اهرمن حاسد شد خسته تن و جانم 
باز آی و مدد بنما با مهر سلیمانم
چون دانه بی آفت بر خاک نهادم سر 
شاید که برون آری سر سبز ز بستانم
من هیمه نیم کآتش سوزد تن و جانم را 
من شاخ تر و سبزم وز باغ و گلستانم
چندی است که بی رویت ای دلبر جانانم 
می سوزم و می سازم در آتش هجرانم
مدهوش تو بودم من بردند زمن دزدان 
هم سیم و زرم یکجا و هم کیسه و انبانم


پنج شنبه 88 آبان 21 , ساعت 5:13 عصر

مژده یاران که یار می آید 

  عاشقان را نگار می آید

آنکه دل شد خزان هجرانش     

  باز با نوبهار می آید

آنکه در مقدمش هزاران بار   

     سربداران بکار می آید      

تا زند گردن ستمکاران     

  در کفش ذوالفقار می آید

آن امامی که می کشد عالم   

    بهر او انتظار می آید

ساقی حق ز چشمه توحید   

    ساغرش در کنار می آید

آن که از دیده و دل عالم  

    پاک سازد غبار می آید

ناله جغد و بوم خواهد رفت  

     باز بانگ هزار می آید

آن که صف می کشد به فرمانش

       لشکری بیشمار می آید

نوریا آنکه نور رخسارش        

 می رهاند زنار می آید


پنج شنبه 88 آبان 21 , ساعت 5:10 عصر


دل در هوای دیدن دلدار می رود 

جان می رود چو آن بت عیار می رود

دل می برد زما وز منصور جان و سر 

آن سر که عاشقانه سردار می رود

صبری که ذره ذره من آوردمش به کف

با رفتن نگار به یکبار می رود

بلبل زشوق گل بکشد جور خار وخس 

از هجر گل به دیده ما خار می رود

آن خون دل که با غمش آمیختم بهم 

چون سیل از دو دیده خونبار می رود


پنج شنبه 88 آبان 21 , ساعت 5:9 عصر

بیا به بتکده و یادی از جوانی کن 
کتاب عشق صنم را دوباره خوانی کن
گذشته رفت و نداری خبر چو از فردا 
نگر مجال و دمی با زمان تبانی کن
چو گشته نه فلک از عشق یار پا برجا 
به را ه عشق دلا آنچه می توانی کن
مجوی راحت خاطر دراین خراب آباد
 هوای امنیت و عیش آن جهانی کن
بیا به میکده می نوش تا شوی هوشیار
نظر به عالم از آن جام ارغوانی کن
چو قهر داور یکتا به مردم آزاری است
به خلق مهر خدا جوی و مهربانی کن
حدیث منزل جانان صبا چو خوش گوید
 هزار مرتبه تکرار آن نشانی کن
کمیت عقل چو لنگ است وصل جانان را
براق عشق بجو سیر آسمانی کن
بقای قطره به دریا فناشدن باشد 
فنای خویش طلب عیش جاودانی کن 
سخن ز عشق به نادان مگو دمی (نوری)
بنوش باده ز عشق و صفا نهانی کن


پنج شنبه 88 آبان 21 , ساعت 2:15 عصر


     من آن نی ام که بریدندم از نیستانی      
من آن گلم که جدا گشتم از گلستانی

  به درس عشق چو آدم شد از ازل تجدید  
     شدند آدمیان کودک دبستانی
چو دانه تن به امانت بخاک خواهم داد   
 
    که روح سبز برون آردم ز بستانی
حریف نفس جفا پیشه غیر تقوی
بزور غره مشو گر که سام دستانی 
چو گشت شاهد گلچهره مطرب و ساقی   
   
 خوش است جام پیاپی ز یار بستانی 
 شراب تلخ کلام تو می کند شیرین    
  
به صبر نوشی اگر چهل شب زمستانی
مراد جمع خلایق یکی بود
گر از قبیله ی زهاد یا که مستانی


<      1   2   3   4   5      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ